نی نوای الهی



وقتی ما درد می کشیم یا در رنج و عذابیم ، تنها خواسته مان به رفع درد و رنج محدود می شود. حالت درد ، حالت انفعال ، اجبار و حقارت تا سرحد کشف عدم بودن خویش است. ممکن است فرد بیندیشد که من به مرگ خودم هم راضیم ، اما او نمی داند که آیا خود مرگ یا پس از آن برای او خیر و خالی از درد هست یا خیر. پس تقلای بیهوده ایست. صبر و فکر بهتر است . و توبه و لابه و انابه

اما در حالت عادی وقتی یاد دردکشیدنمان میفتیم و آن را تصور و تصدیق میکنیم سعی میکنیم عمل ناشایست نکنیم که عواقب دردناک داشته باشد ، متنبه می شویم ،  دوست نداریم آن تکرار شود پس سعی می کنیم رفتارمان را اصلاح کنیم، اخلاقی بیندیشیم و در حزب خدا قرار گیریم 

خدایا ما را ببخش و بیامرز


 

 شب شده بود. جورج فتیله گاز را روشن کرد تا برای خود قهوه درست کند. صدای در زدن آمد. تق تق

جورج باعجله به سمت در رفت و در را باز کرد

بله؟

سلام من امیلی هستم، همسایۀ جدیدتون. میشه برای امشب مقداری قهوه ازتون قرض بگیرم. اوه راستی فندک هم ندارم. آخه میدونین تازه اسباب کشی کردم به اینجا.

جورج- بله بله متوجه شدم .

با وجود صداهایی که در راه پله میومد جایی برای توضیح نمیمونه

امیلی- اوه، ببخشید . صداها اذیتتون کرد؟

جورج- خیر.مهم نیست. منم جورج هستم. از آشناییتون خوش وقتم.

 به هرحال من هم داشتم قهوه میذاشتم اگه دوست دارید میتونید با هم قهوه بنوشیم.

امیلی- اوه،بله- چه خوب- حتما ( امیلی مطمئن نبود، ولی با خود گفت: برای یک بار هم که شده دلو میزنم به دریا )

پس بفرمایید در باز را کرد و محترمانه امیلی را دعوت کرد

امیلی: اُو . چه خونه قشنگی دارید آقای جورج. این تابلوها کار کیه؟

جورج: نظر لطفتونه. کار خودمه.

امیلی به تصویر گربه ای که بر کمر اسبی به آسودگی نشسته بود، خیره شده بود .

جورج مشغول آماده کردن قهوه شد .

امیلی: احساس میکنم یه چیزی توی این تصاویر نهفته.

جورج:چه چیزی؟

امیلی: یه چیزی مثل راز. اوه ببخشید من خیلی خودمونی شدم . فقط قرار بود یه قهوه بخورم

جورج: نه راحت باش. ادامه بده

امیلی: گویا  با تصویرکردن اینها داری یه رازی رو به بیننده منتقل میکنی.

جورج: جالب شد.  خودم تا حالا بهش فکر نکرده بودم. میدونی، راستش . من چهل ساله که تنهام. با این کار تنهایی خودمو پر میکنم.

امیلی: چه جالب. اما به نظر میرسه این تصاویرعادی نیستن.

ولی . مهم نیست.  منم تنهام. از وقتی مادرم فوت کرد تنها شدم. خیلی دوست داشتم با کسی آشنا شم تا جای اونو برام پرکنه چون من اونو خیلی دوست داشتم.

جورج: یعنی من این شانس رو دارم!؟  

هر دو خندیدند.

امیلی: من خیلی دلم میخواد. ولی یه مشکلی در کار هست.

جورج درحالیکه از جدی گرفتن حرفش شوکه شده بود گفت : چه مشکلی؟

امیلی: راستش . چه جوری بگم . نمیتونم .

جورج: راحت باش. ادامه بده. منو از خودت بدون.

امیلی سرش را پایین انداخت و گفت: من من . حدود 4 ساله که دنبالتونم. همه جا تعقیبت میکنم . همه جا باهات میام .مثل سایه. تا اینکه بالاخره تونستم خونه ای کنار خونه ی تو بگیرم.

جورج حالی میان وحشت و خوشحالی داشت . از حرفهای او سر از پا نمی شناخت و احساس شعف فراوان کرد. چون تا بحال کسی اینگونه به او ابراز علاقه نکرده بود.

آرام آرام به سمت امیلی رفت و دست او را گرفت.و آنرا بوسید. امیلی از احساس شعف سرشار شد .

هردو از خود بی خود شده بودند. وقتی به هوش آمدند ،جورج پرسید: چرا تا بحال نگفتی؟ چرا یک بار نیامدی و با من صحبت کنی.

امیلی: آخر از دیگران شنیده بودم اگر به تو نزدیک شوم شاید این احساس در من از بین برود.

جورج: چرا؟

امیل: نمی دانم ، چون می گویند وقتی به عشق برسی، از بین می رود.

جورج: پس ، حالا چرا انقدر به من نزدیک شدی؟

امیل: چون وقتی با تو صحبت کردم، احساس عجیبی به من دست داد  و وقتی دستانم را بوسیدی گویا روحم از بدنم جدا می شد.

جورج سینی قهوه را با یک تکه کیک آورد و به امیل تعارف کرد.

امیل: ممنون.         اوممم . ببخشید. احساسی برخورد کردم. همه چیزو گفتم. راستش تا حالا

جورج: نه نه اصلا . کار خوبی کردی. تا کی میخواستی پنهان کنی. صبر کن تا بیایم.

جورج بلند می شود و در اتاقش می رود و آلبوم خود را از کمد بیرون می آورد.

و آلبوم را به دست امیل میدهد : عکسهای این آلبوم را ببین.

امیل آلبوم را باز می کند ولی درهمین حین، خشکش می زند. جیغ کوتاهی میزند و بعد عذرخواهی می کند

واااااوووو اینها عکسهای من هستن. چطور اینها رو بدست آوردی؟

جورج: خودم اینهارو گرفتم . وقتایی که تو به جای اینکه دنبال من باشی ، دنبال کارات بودی. در این حال به امیل چشمک میزند

و هردو می خندند.

تو را در یکی از گالری های شمال شهر دیده بودم. وقتی دیدم آنچنان مجذوب تصاویر می شوی ، خیلی خوشم آمد.فهمیدم اهل هنری. تا اینکه دنبالت کردم و آدرست رو پیدا کردم و کم کم به تو علاقه مند شدم . ولی همیشه از دور می دیدمت. الان هم حس کسی رو دارم که با سر رفته تو عسل!! هردو می خندند.

امیل: تو چرا به من نزدیک نمی شدی؟

جورج: چون از نتیجه اش با خبر نبودم. نمیدونستم میشه یا نه. نمیخواستم این حسمو از دست بدم.

هردو لبخند می زنند و اشک در چشمانشان حدقه می زند

در این حال جورج می پرسد : با من ازدواج میکنی؟

امیل حول می شود و پاسخ می دهد: بله که بله که بله که بله !

امیل و جورج ازدواج می کنند و سالها با هم زندگی عاشقانه ای را به سر می برند.

پس از چند سال:

جورج: امیل . تو اونشب چطور به من اعتماد کردی؟

امیل: من بیشتر از هرکس دیگه ای تو رو میشناختم. چطور بهت اعتماد نمیکردم!؟

جورج: چیجوری منو شناختی؟

امیل: از رو نقاشیات

جورج: اینکه شنیدی عشق و علاقه پس از رسیدن به معشوق از بین میره، هنوز بهش باور داری؟

امیل : معلومه که نه ، عزیزم . من فقط تو رو باور دارم .

جورج : ولی از کجا مطمئن بودی که منم دوستت دارم ؟

امیل: یادته بهت گفته بودم یه چیزی تو نقاشیهات دیدم



رضا در لغت به معنای خشنودی و خوش دلی و یکی از صفات خداوند است. همینطور لقب امام هشتم شیعیان حضرت علی بن موسی است.

در اصطلاح:

عرفا قائلند به اینکه منحصرا دو حالت از رضایت برای آدمی  متصور است: رضایت نفس ( رضایت از خود دانی ) و رضایت حق ( رضایت از خود عالی  )

انسان صرفا ازطریق پاگذاشتن برروی هوای نفس به رضایت حق میرسد.

 وقتی انسان بتواند خود دانی اش را کنار بزند و رشد معنوی و کند ، مورد رضایت خداوند قرار میگیرد و محبوب او می شود.

رضا واجب دینی است:

آدمی هنگامی که با تمرین (مجاهده و سیروسلوک)، خود را از هوی و هوس های دنیوی ( مثل حب جاه و مقام و ثروت و قدرت و ریاست و امثال آنها که مربوط به امور دنیوی است ) رها کند ، و تمام توجه و تمرکزش بر خواست خداوند معطوف شود، به تعبیر قرآن، دیگر از چیزهایی که بدو میرسد از مال و مقام و زن و فرزند و غیره ذوق زده نمی شود و درمقابل چیزهایی که از او می گیرند ، غمگین و فسرده نمی شود.( لکیلا تأسوا علی مافاتکم و لا تفرحوا بما آتیکم . حدید/۲۳(

این یعنی، بریدن از تعلقات و وابستگی نداشتن به اشیا.

گروهی گفته اند شرط رضا آن است که دعا نکنی و هرچه نیست از خدای نخواهی و بدانچه هست راضی باشی. درحالیکه رسول (ع) گفته دعا مخ عبادت است و حرف آن گروه باطل است چون با دعا در دل ، رقت و شکستگی و تضرع و عجز و تواضع به حق تعالی پدید می آید و همۀ اینها صفاتی سخت پسندیده هستند.

 

ویژگی های فرد راضی:

فرد راضی، درخواستی ندارد و زیاده خواهی نمیکند .

او معمولا ثبات دارد و دریک حال ثابت ( آرامش ) به سر می برد. نه ادعا دارد و نه طلب تقدم و تاخر و یا رتبه و مقامی میکند  . گویی اختیارو اراده ای ندارد . شکی بر او عارض نمی شود  . هرچه پیش آید برآن راضی است( حتی بالاترین ناگواری ها در نظر مردم برای او عادی است(

هرچه پیش آید ، خوش آید .

البته این به معنی تن آسانی و تن پروری نیست ، بلکه شخص راضی نسبت به مردم شفقت دارد و برای خود و مردم تلاش می کند و خود را به زحمت می اندازد؛ چرا که رضای الهی در آن است. او حتی حاضر است جان خود را درجهت رضای الهی بدهد.  بزرگی گوید: اگر از ذات من ، پلی بر دوزخ سازند و خلایق اولین را بر آن پل گذرانند و به بهشت رسانند و مرا تنها در دوزخ کنند ، ابدا در دل من هیچ درد نیاید که چرا حظ من تنها این است به خلاف حظ دیگران . ( سجادی ، ۴۱۷، ۱۳۷۸(

سالک دراین مرحله اختیار خود را ترک کرده و در اختیار حق تعالی قرار گرفته است . یعنی خود را به خدا می سپارد. چون می داند هرچه حضرت حق برای او بخواهد خیر است . زیرا خداوند برای هیچیک از مخلوقات بد نمی خواهد.

او خدا را بعنوان رب و پروردگار هستی می شناسد و فقط بندگی او را می کند. و از او رضایت دارد. چون خداوند حکیم و عادل است و از حکیم جز فعل حکیمانه سر نمی زند، و می داند که سررشته امور به دست خداست؛ بلکه فاعل حقیقی تنها خداست. پس در این مرتبه، فرد به آگاهی بزرگی دست یافته : وی نظم پنهان در زیرساخت هستی را درمیابد و خیالش از زمین و زمان آسوده می شود و در پناه امن الهی آرام و قرار می گیرد. وی اکنون به آرامش عمیقی دست یافته است . و حضور خداوند را در هستی حس می کند. لذا همیشه به حال خشنودی است و خوشبختی از این بالاتر برای آدمی متصور نیست.

اگر کسی به مقام رضا رسد، هرچند گرسنه یا بیمار باشد، همیشه در آسایش است و بهشتش از همین دنیا شروع شده است.

محاسبی گفته است : رضا نتیجۀ محبت است. که محب  به آنچه محبوب کند(چه عذاب کند و چه نعمت دهد)، راضی است.

راضی به قسمت و روزی خود و دیگران رضایت دارد . و طلب فزونی نمی کند.

و همینطور طلب تبدیل حال ننماید. خداوند را از هرچیز محبوبتر داند و از هرچیز، تعظیم کردنی تر و شایسته تر به عبادت. او بندۀ پایینتر از خدا نمی شود. به کمتر از خدا رضایت نمی دهد.

رضایت داشتن به معنی بلا ندیدن نیست ، بلکه به معنی اعتراض نکردن بر حکم الهی است

مرتبۀرضایت در اولیاءالله به قدری است که حتی اگر ایشان را در دوزخ برند ، رضایت دارند.

چون آنچه محبوب کند، محبوب است. او هیچ چیز طلب نکند و تسلیم باشد. او در عالم هستی جز لطف و نیکویی چیز دیگری نمی بیند.

 

نتایج رضایتمندی در زندگی:

فرد از تکلف ، وسواس، حیلت ، حسد ، اندوه و انواع وابستگی ها آزاد می شود. برای فرد راضی ، جایی برای خشمگین شدن و عصبانیت باقی نمی ماند.

رضای خدا از بنده آنگاه حاصل شود که رضای بنده از خدا حاصل شود. یعنی اینکه فردی که از زندگی اش راضی باشد، خداوند هم از او راضی می شود.

آرامش که نهایت و حد یقف آمال و آرزوهای آدمی است ( بنابرقول روانشناسان ) ؛ یعنی حدی که وقتی انسان به آن مرتبه برسد ، دیگر هیچ نمی خواهد، نتیجۀ رضایتمندی است.

رضایتمند براستی در زندگی خوشبخت است.

 

دستورالعمل برای رسیدن به رضا:

برای رسیدن به رضا در زندگی معجونی از علم و عمل نیاز است:

آگاهی از معارفی که در مورد رضا گفته آمد، ضروری است و باور به آنها موجبات یقین را فراهم می آورد: گفته اند رضا از یقین تولد کند.

تمرین ملکه صبر. باید دربرابر سختی ها و ناملایمات مقاوم بود یا لااقل به آن وانمود کرد. چون قضا با جزع و فزع انسانها برنمی گردد.

برای رسیدن به رضا، باید توکل کرد. یعنی اینکه انسان نزد خود ، خداوند را وکیل امور خود قرار دهد. کارهایش را به خدا بسپارد و به آینده نیندیشد و نگران آنها نباشد. یعنی در آینده نباشد و در حال زندگی کند (به وظایفش عمل کند و به طاعت الهی مشغول باشد ، این یعنی در حال زندگی کردن ، نه اینکه به عاقبت امور نیندیشد، بلکه منظور این است که غرق در وهم و خیالات و آمال و آرزوهای دور و دراز نشود)

ز تو جز بندگی کردن نباید

ازو خود جز خداوندی نباید

جویندۀ رضا باید شک و تردید را از خود دور کند، چون منشا کراهت، شک است. حال آنکه رضا ، رفع کراهت است ( و تحمل تلخی درمورد احکام قضا و قدرالهی)

فرد باید خوشبینی را باید در خود ایجاد کند و خوشبین باشد.حسن اعتماد و حسن ظن به خداوند داشته باشد. چون آنجا که نظر رضا باشد ، سیئات ، حسنات نماید.

و حضرت زینب بعد از آن مصائب حادثه کربلا ، گوید: جز زیبایی ندیدم.

کنارگذاشتن حرص و طمع ، ترک عصیان ، زدودن اندیشه از امور غیرالهی، امیدواربودن و رفع اضطراب، اطلاع یافتن بر حقیقت تقدیر و قضا، سعی در شناخت خدا ،و خودشناسی از عوامل بالارفتن درجۀ رضایتمندی در زندگی است.

شخص واجد نور توحید شود که هادی فرد در دل اوست و دل بدان صفا یابد . یعنی فرد وحدت بین و وحدت نگر باشد.

به معصیت رضایت ندهد که هرکه به معصیت رضا دهد، در آن شریک است.

در علل و اسباب امور و حوادث تفکر کند. و سعی کند علت امور مختلف را (ازلحاظ اخلاقی) دریابد.

برای گذشته تاسف نخورد و پشیمان نشود.

بغض و حسد و کینه را بکلی کنار بگذارد و فراموش کند.

روزبهان بقلی نوشته است: رضا به سه شرط درست شود: یکسان بودن حالات نزد بنده، فروافتادن خصومت با خَلق، خلاصی از سوال(درخواست) نمودن و از اصرار و الحاح (پافشاری برچیزی).

در بیانی ساده، بنده باید بگوید: هرچه خدا بخواهد ، انسان نباید تمنای چیزی داشته باشد ، چون نمیداند که در این جهان چه چیز برای او خوب است و چه چیز بد : که در قران کریم آمده است: وَعَسَىٰ أَن تَکْرَهُوا شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَن تُحِبُّوا شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ ۗ وَاللَّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لَا تَعْلَمُونَ 216  سوره بقره.

چه بسا چیزى را ناخوش دارید، در حالى که خیر شما در آن است و چه بسا چیزى را دوست دارید، در حالى که ضرر و شرّ شما در آن است. و خداوند (صلاح شما را) می داند و شما نمی دانید.

تمام اشارات عرفا درمورد رضا به همین است که چه بسا بیماری ، فقر ، جنگ یا مصیبت های دیگری برای شما پیش بیاید ، ولی آن برای شما خوب و مفید باشد ، و چه بسا ثروت و قدرت و مقام و . باشد که برای شما منجر به شر و فساد شود و سرانجام آن تباهی باشد . لذا برای نمونه در زندگی سیدبن طاووس می بینیم که مقام قضاوت را نمی پذیرد و برای خود مناسب نمی داند. یا از ابوذر غفاری نقل شده که من درویشی را از توانگری و بیماری را از تندرستی بیشتر دوست می دارم.

 البته منظور این نیست که به طور کلی دارایی ها و مقامات، همه منفی است، بلکه منظور این است که هرچه خدا بپسندد، برای انسان خوب است. این کلمات به طور استعاری اشاره می کند به سبکبال و سبکبار کردن سالک برای صعود به عوالم بالا و به سمت خداوند متعال. چون اگر در این دنیا که جهان محدودی است، نعمات کمی به مؤمن و عامِل به دین (شخص درستکار) برسد، در جهان آخرت مرتبه اش بالاتر است و لذتش بیشتر و بالعکس درمورد فرد مجرم. همه چیز در دستگاه الهی حساب و کتاب دارد. همه اینها اشاره به فاعلیت مبتنی بر خیر خداوند در زندگی مخلوقات است.

در نظام هستی شناسی عرفانی هر حادثه ای نشانه ای است برای فرد و فرد میتواند از آن به معنایی رهنمون شود و دلیل آنرا ( اگر نه کاملا، اجمالا) بیابد و با چنین دیدگاهی فرد، راضی به هرنوع پیشامدی است.

چون اساس نظام کائنات بر خیر و فیض خداوند رحمان و رحیم است . و عقل حکم میکند که وقتی حادثه x معلول فلان علت است که از شخص صادر شده یا نتیجه خوبی دربردارد، به شدت و حدت حادثۀ پیش رو نیندیشد و غمگین نشود. و می داند که لابد حکمتی در کار بوده است.

خدا را قادر در کل عالم بیند و جز از او هیچ کس و هیچ چیز باکی نداشته باشد.

نکتۀ آخر اینکه  ملااحمد نراقی در معراج السعاده، علاوه بر موارد مذکور در تحصیل رضا، به مداومت بر ذکر خدا در قلب و ملاحظۀ حکایات دوستان خدا را نیز بیان کرده اند.(ویکی فقه)

ناصرخسرو گوید:  دلا همواره تسلیم و رضا باش

بهرحال که باشی با خدا باش

خدا را دان ، خدا را خوان به هرکار

مدان تو یاورانرا به ز او یار

چو حق بخشد کلاه سربلندی

تو دل بر دیگری بهر چه بندی

 

 

منابع:

 

شرح اصطلاحات تصوف تالیف دکتر سید صادق گوهرین،جلدپنجم،چاپ اول بهار ۱۳۸۰تهران،انتشارات زوار

فرهنگ اصطلاحات و تعبیرات عرفانی تالیف دکتر سید جعفرسجادی کتابخانه طهوری ۱۳۷۸ تهران

منازل السائرین خواجه عبدالله انصاری

اصطلاحات تصوف از فرهنگ نوربخش



استاد باید ظاهر و باطن پیامبران را داشته باشد و نشانه های استادی در او یافت شود.مثل راه دانی، راه را رفته باشد، سخاوتمند ، خوش خو باشد و حسود نباشد

حق گوی و حق پذیر باشد ، متقی و متوکل باشد 

بی نیازی را بیشتر از ثروتمندی دوست داشته باشد 

و ذلت نفس دانی و سرکش را از عزت اش بیشتر دوست داشته باشد 

همینطور گرسنگی را از سیری بیشتر دوست داشته باشد 

به کار شاگردان و به عیب دنیا و عیب تن آگاه باشد 

به عیب خود بینا و به عیب دیگران کور باشد.

از کتاب انس التائبین

ژنده پیل ( شیخ عظیم ) جناب احمد جام



 

ماجرای خورشید و باد

  یکبار باد و خورشید با هم بحث می کردند. باد گفت: "من از تو قوی ترم." خورشید گفت: "نه ، تو از من قوی تر نیستی" درست در همان لحظه مسافری را دیدند که در حال عبور از جاده بود. او شالی به خود پیچیده بود. خورشید و باد توافق کردند که هرکس بتواند مسافر را از شال خود جدا کند، قوی تر است. باد نوبت اول را گرفت. او با تمام توانش وزید تا شال مسافر را از شانه هایش جدا کند. اما هرچه باد سخت تر می وزید، مسافر شال را محکم تر به بدنش می چسباند. تقلای باد همچنان ادامه داشت تا اینکه نوبت او به پایان رسید. اکنون نوبت خورشید بود. خورشید لبخند گرمی زد. مسافر گرمای خورشید خندان را احساس کرد. طولی نکشید که او شالش را باز کرد. لبخند خورشید باعث شد هوا گرمتر و گرمتر شود . هوا داغ داغ شد. حالا دیگر مسافر نیازی به شال خود نداشت. آن را کشید و روی زمین انداخت. خورشید قوی تر از باد اعلام شد.

نکته اخلاقی:

یه لبخند میتونه کاری کنه که از هیچ قدرتی برنمیاد.

 

ماجرای عینک و مرد روستایی

مردی در روستا زندگی می کرد که بی سواد بود. او خواندن و نوشتن بلد نبود. و غالباً افرادی را می دید که برای خواندن کتاب یا رومه عینک به چشم داشتند. با خود اندیشید  "اگر عینک بگذارم می توانم مثل این افراد بخوانم. باید به شهر بروم و برای خودم یک جفت عینک بخرم. "بنابراین روزی به یک شهر رفت. وارد مغازه عینک سازی شد و از مغازه دار خواست تا یک جفت عینک برای خواندن برای او بیاورد. صاحب مغازه عینک های مختلف و یک کتاب برای او آورد. مرد روستایی همه عینک ها را یک به یک امتحان کرد. اما او نتوانست چیزی بخواند. وی به مغازه دار گفت که هیچکدام از عینکها مناسب او نیست. مغازه دار نگاه مشکوکی به او انداخت. بعد به کتاب نگاه کرد. کتاب وارونه بود! مغازه دار گفت: "شاید شما نمی دانید که چگونه بخوانید." مرد روستایی گفت: "نه ، من نمی دانم. من می خواهم عینک بخرم تا بتوانم مثل دیگران بخوانم. اما من با هیچ یک از این عینک ها نمی توانم بخوانم. مغازه دار وقتی به مشکل اصلی مشتری بی سوادش پی برد، خنده هایش را به سختی کنترل کرد.وی به روستایی توضیح داد : "دوست عزیزم ، شما خیلی نادان هستید. عینک به خواندن یا نوشتن کمک نمی کند. عینک فقط به شما کمک می کنند تا بهتر ببینید.

نکته اخلاقی: جهل کوری است

 

هرچه بکارید درو می کنید

شبی سه سارق پول زیادی از خانه  مردی ثروتمند یدند. آنها پول را در یک کیف گذاشتند و به جنگل رفتند. آنموقع آنها احساس گرسنگی می کردند. بنابراین ، یکی از آنها برای خرید مواد غذایی به روستای مجاور رفت. دو نفر دیگر برای مراقبت از کیف پول در جنگل ماندند. ی که به دنبال غذا بود، فکر بدی داشت. او غذای خود را در یک هتل خورد. سپس برای دو همدستش در جنگل غذا خرید. و سمی قوی را با غذا مخلوط کرد. او با خود فکر کرد : "آنها از غذای مسموم میخورند و می میرند. در این صورت، من تمام پول را برای خودم برمیدارم. آن دو نفر دیگر فکر کردند که پول را بین خود تقسیم کنند. هر سه شرور برنامه های ظالمانه خود را اجرا کردند. ی که تمام پول را برای خودش می خواست با غذای مسموم به جنگل آمد. آن دو نفر دیگر در جنگل به او برخوردند و او را کشتند. بعد آنها غذای مسموم را خوردند و مردند. بدین ترتیب ، این افراد بد به عاقبت بد دچار شدند.

نکته اخلاقی: شر، شر می آورد.

 

کشاورز و پسرانش

 یک کشاورز پنج پسر داشت. آنها قوی و زحمتکش بودند. اما همیشه با هم نزاع می کردند. بعضی اوقات ، حتی میجنگیدند. کشاورز از پسران خود می خواست که از نزاع و دعوا دست بردارند. او می خواست که آنها در صلح زندگی کنند. اما نصیحت یا سرزنش تأثیر چندانی بر این جوانان نداشته است. کشاورز همیشه فکر می کرد که چه باید کرد تا پسرانش متحد شوند.  روزی از روزها او پاسخی برای این مشکل پیدا کرد. بنابراین او همه پسران خود را صدا زد. یک دسته چوب به آنها  داد و گفت: "می خواهم هریک از شما این چوبها را بشکند بدون آنکه آنها را از دسته جدا کند." آنها از تمام توان و مهارت خود استفاده کردند. اما هیچ یک از آنها نتوانستند چوبها را بشکنند. سپس پیرمرد چوبها را جدا کرد و به هریک از آنها یک چوب داد تا آنها را بشکنند. آنها چوبها را به راحتی شکستند. در این حال کشاورز گفت: "یک چوب به تنهایی ضعیف است. اما وقتی که در یک دسته محکم قرار بگیرد، قوی و نیرومند است. به همین ترتیب ، اگر شما متحد باشید، قوی خواهید بود اما اگر جدا شوید ، ضعیف خواهید شد.

نکته اخلاقی: اتحاد ما را سرپا نگه می دارد و جدایی ما را شکست می دهد.

 

حکیم خردمند

روزی یک بازرگان ثروتمند نزد حکیم آمد. او به حکیم گفت: "من در خانه خود هفت خدمتکار دارم. یکی از آنها کیف مرا که از مرواریدهای گرانبهاست یده است. لطفا را پیدا کنید. حکیم به خانه مرد ثروتمند رفت. او همه هفت خدمتکار را در یک اتاق فراخواند. به هر یک از آنها یک چوب داد. سپس گفت: اینها چوب های جادویی هستند. تمام این چوب ها الآن اندازه یکسان دارند. آنها را نزد خود نگه دارید و فردا برگردید. او با خود اندیشید: اگر در خانه باشد، فردا  طول چوب او بلندتر می شود. خدمتکاری که کیف مروارید را یده بود ترسیده بود. با خود فکرکرد: اگر من یک تکه از یک قسمت  چوب خود را برش دهم، گرفتار نخواهم شد. پس چوب را برید و آنرا کوتاهتر ساخت. روز بعد، حکیم چوبهای خدمتکاران را جمع کرد. وی دریافت که چوب یک خدمتکار یک ذره کوتاهتر است. حکیم انگشت خود را به سمت او گرفت و گفت: اینجاست. خدمتکار به جنایت خود اعتراف کرد. کیسه مرواریدها را برگرداند و او را به زندان فرستادند.

 

گرگی در لباس میش

روزی یک گرگ پوستینی از گوسفند پیدا کرد. او خود را با پوست گوسفند پوشانده و وارد محل چرای گله گوسفندان شد. با خود فکر کرد: ”چوپان بعد از غروب آفتاب گوسفندان را در اغل می بندد. شب  گوسفند چاق و چله ای را می گیرم، از آنجا می گریزم و آنرا می خورم. همه چیز به خوبی پیش رفت تا اینکه چوپان گوسفندان را در اغل بست و رفت. گرگ با صبر و حوصله در انتظار شب بود تا پیش رود و تاریک شود. اما بعد اتفاقی غیرمنتظره رخ داد. یکی از خادمان چوپان وارد اغل شد. رئیسش او را فرستاده بود تا گوسفندی چاق را برای شام بیاورد. از شانس گرگ، خدمتکار گرگ را که لباس گوسفند پوشیده بود ، برداشت. آن شب چوپان و مهمانان او برای شام گوشت گرگ داشتند

  نکته اخلاقی: مکر بد، عاقبتی بد دارد


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها